روزی جاهلی نزد حکیمی رفت و حکیم را گفت: “ای حکیم مرا پندی ده که آن به!!!” جاهل کوله بار ببست و اندکی توشه راه، روانه کیسه کرد و کیسه به نوک چوبی بلند آویزان کردندی و آن را به دوش کشیدندی و به دنبال طریقی که حکیم به وی آموخته بود روانه گشت. چند روزی برفت در همین هنگام …
ادامه نوشته »