علاقـــــه ی خوبمْ؛نگرانِ توام شب به صُبح ؛ صُبح به شبْ
مُـــــد اُفتاده ، گرداگردِ خانه ها ، کتاب خانه ها ، تازه هایت
را بخواننــد .مگر بیاتْ هم میشوی گیسو کمنـــــــدِ منْ
تــازه ها ، بــــــازه ی زمــــانی شــان محـــدود.تــازه تـــر:
” کهنـــه ” گــی دارد آن ســوتَرَشْ. از کودکــــــی شــنیدم
می گفت :می خواهم نــــقاشی ات کنم ، بچسبانــــــــمَت
بغلِ عکسِ دو نفره ی اتاقِ پذیراییِ مانْ /چه تـــــــلخْ !!!!
چه فکری با خود کرده این کودکِ ناکوک.عادلانه نیست
پدر تماشا می کرد ؛ می گفت: خورشید را زردانه تر بکشی
جایزه داری شیرینَکِبابا ، آن قدر که زمستان بخوابَــــدْ.
من اما نگرانِ آدم برفی ای …….که داشت به هرمِ نور،
“آب “می شُد، با این حـــــسابْ کــارِ کتاب ساخته بود ،
پدر،جایزه پرداخته بود.نقاشی کـــــــشیدن زیاد طول
می کشد ؛ آب شدن امّـــا بی ریشه ؛ لحظـــه ای ، بی بَدَنْ.
چه مــدادهایی که رنگین می کنند گل هایِ کاغذی را
آه …
چه کتاب هایی که سبک ،سنگین می کننـد حافظه ها را
ماه …
فاصله هست از آه تا ماه ” چاه را می دانید یا راه را ” !!!!
چه رازیست در این چلچراغِ حروف
کِتــــابِ کوچکِ دلتنگی
پــــَرورده ی نوکِ
مـــــــــداد
رنگی ات!
حادثه
” سه نقطه چین “
دَر زندگیِ شَخصی اش “صادق” بود ؛ زیبایی ها را یک جا جمع کرده بود
از صُبح ؛ گرم بود به کار و سرد بود به بار و آخرش گرم و سرد ،لبْ چشیده ی روزگار
کافه ی قشنگی برایِ خودش دست وپا کرده بود .
کافه ای کتابی شکل با نیمکَتی به شمایلِ عطفِ کتاب ” کَمی قُطــــورتر ” .
از آن دورترها ” گرمایَش “حس می شُــد
گرما را می توانستی ، هم ، دَر یاد
هم لایِ جیبِ کُت ات برای رفیق ؛ خواهَرت و مادرت…
هزاران نفر در یک کافه؛خانواده ی زیبایی بود .
شوخی نیست سال ها به هر جان کــَندنی
ماحاصَلَش را و سال عسلش را در همان کافه ی پیرِ خوش هیکلش ….
پیرها آمد و شد داشتند ؛ جوانک ها رفت و آمد ؛ پیشترین ها ، گذران و رهگذرانِ کافـــه
و ماندگارها پایِ ثابتِ کافه ی کتابی .
دم نوش هایش می ارزید به تمامِ قهوه،نسکافه های کافه جوانِ لوکسِ آن طرف ِ خیابان
که مُدام باید لباس عوض می کردی برای لذت بردن در آن
ولی اینجا ” خانه ای را می مانِسْـــتْ گرم ” پُر عیـــار “
رفقایِ خوبی بودیم
چایی می خوردیم ، کتاب می خواندیـــم
کتاب می خواندیم و زندگی می کردیم
این همان شرطِ دوامِ ما بود ” هم خوانیِ کتاب “
هر روز حرفِ تازه ای ؛ از هر دری سُخنی ….
کافه بر یک اصل ؛ بر یک قانونی مُستحکم بود
وَ آن اصل را در همه خوانی و هم خوانیِ کتاب ” دَم ” می کردیم
و می نوشیدیِِـــم و تکرار می شُد این کتاب نوشْ ها .
سعادت از آن رو نصیبِ ما شده بود که :
جانِکتاب ؛بسته به دَستهایمان بود و چشم هایمان
چه سعادتی …..
فال
قال
کافه چی
مشخصات استناددهی به این مقاله | |
نویسنده(ها): | نازنین مؤمن زاده |
عنوان مقاله: | نوشته هایی با طعم کتاب / مینا شاکری |
عنوان مجله: | کتابدار ۲.۰ – (عنوان لاتین: Kitābdār-i 2.0) |
دوره مجله(Vol): | ۲ |
شماره مجله(Issue): | ۱ |
سال(Year): | ۱۳۹۵ |
شناسه دیجیتال(DOI): | |
لینک کوتاه: | http://lib2mag.ir/3423 |
بنام خدا
با سلام
مطالب بسیار عالی و جالب بود و حاکی از دقت نظر و خوش فکری نویسنده می باشد.امید موفقیت و سربلندی برای ایشان دارم.
با سلام
نوشته هایی حلوایی
به سبک منشآت قائم مقام
عمیق و آبی
مانا باشی دوست من
سلام خیلی زیبا و جالب بود
مانا باشی به مهر، مهربان.♡
سلام مینا جان مث همیشه عالی نوشتی بوی کتاب رو میشه حس کرد تو تک تک کلمه ها:)